طرح و خیال

طراح

نقاش

بلاگر

فریلنسر

طرح و خیال

طراح

نقاش

بلاگر

فریلنسر

نوشته های بلاگ

بازنویسی داستان کوتاه

3 جولای 2023 نویسندگی
بازنویسی داستان کوتاه

گدای ناپل

هنگامی که در ناپل می زیستم-، گدایی پای دروازه امارتم می نشست که پیش از پیاده شدن از کالسکه چند سکه به سویش می انداختم. روزی شگفت زده از آن که هرگز سپاس نمی گزارد، نگاهش کردم.

آنگاه دیدم آنچه زنی گدا پنداشته بودم صندوق چوبینی به رنگ سبز بود که خاکی رنگین و چند موز نیمه گندیده در خود داشت.

 

اشارت مرگ

باغبان جوانی از مردمان پارس، امیرش را می گوید: به فریادم برس بامدادان مرگ را دیدم. مرا اشارت تهدید نمود. معجزه ای خواهم تا امشب را در اصفهان باشم.

امیر نیک دل اسبش را در اختیار وی می نهد. شامگاهان مرگ را می بیند و از او می پرسد، چرا بامدادان باغبان ما را اشارت تهدید نمودی؟ پاسخش می دهد: نه اشارت تهدید که اشارت حیرت، آخر بامداد امروز او را دور از اصفهان می دیدم و باید که امشب در اصفهان جانش را بگیرم.

 

خبرخوب

گلف باز مشهور آرژانتینی پس از برنده شدن در مسابقه ای مهم به سوی خودروی خود رد محل پارکینگ می رفت. همان موقع زنی سر رسید و پس از تبریک پیروزیش به او کفت: پسری داد که در آستانه مرگ است و هیچ پولی برای پرداخت مخارج بیمارستان فرزندش ندارد.

قهرمان گلف بلافاصله بخشی از پولی که آن روز برنده شده بود را به زن داد. یک هفته بعد در گردهمایی ناهار کانون گلف بازان حرفه ای او ماجرا را برای چند تن از دوستانش تعریف می کردکه یکی از آنان پرسید: آیا آن زن مو بور با خالی در زیر چشم نبود؟

وقتی گلف باز تایید کرد، دوستش به او خبر داد که او گول خورده است. این زن شیاد است و همیشه برای گلف بازان خارجی که به اینجا می آیند، همین داستان را سرهم می کند.

قهرمان پرسید یعنی هیچ بچه رو به مرگ نیست؟ خوب خدا را شکراین بهترین خبری بود که این هفته شنیدم.

 

نقاش و نور

در یک بعد از ظهر زیبای بهاری مردی به ملاقات دوست نقاشش رفت و بسیار متعجب و شگفت زده دید که او همه طرحهایی را که مد نظر داشته کامل کرده و مشغول کشیدن تابلویی با موضوع مریم مقدس است.

می پرسد: شنیده بودم نقاشان برای دریافت الهام و بهترین احساسات می روند سراغ روشنایی، چرا نمی گذاری نور به داخل بیاید و پرده ها را کنار نمی زنی؟

الآن نه – می ترسم آن آتش فوق العاده الهام درونم که همه جار را روشن کرده از بین برود.

 

خبر خوب

گلف باز مشهور آرژانتینی پس از برنده شدن در مسابقه ای مهم به سوی خودروی خود در محل پارکینگ می رفت.

همان موقع زنی سررسید و پس از تبریک پیروزی اش به او گفت: پسری دارد که در آستانه مرگ است و هیچ پولی برای پرداخت مخارج فرزندش ندارد. قهرمان بلافاصله بخشی از پولی را که آن روز برنده شده بود را به زن داد.

یک هفته بعد در گردهمایی گلف بازان حرفه ای او ماجرا را برای چند تن از دوستانش تعریف کرد که یکی از آنان پرسید آیا اآن زن موبور با خالی در زیر چشم نبود؟

وقتی گلف باز تایید کرد دوستش به او خبر داد که او گول خورده است. این زن شیاداست و همیشه برای گلف بازان خارجی که به اینجا می آیند همین داستان را سر هم می کند. قهرمان پرسید: یعنی هیچ بچه ای رو به مرگ نیست؟

البته که نیست. خوب خدا را شکر این بهترین خبری بود که این هفته شنیدم.

 

 

جزیی از اقیانوس

روزی روزگاری موجی که ازگرمی آفتاب و نرمی باد ملایم لذت می برد، به سوی ساحل می رفت.

همان طور که اوج می گرفت و در اقیانوس در پیش می رفت. ناگهان متوجه موج های پیش رو شد و فهمید که همه آنها به صخره ها می خورند و تکه تکه می شوند. فریاد زنان گفت: آه پروردگارا سرانجام ار من نیز ملنند آنها خواهد شد، پس من نیز مانند آنها به صخره می خورم و بی رحمانه تکه تکه می شوم.

همان موقع موج دیگری از کنارش گذشت و وقتی اورا هراسان دید، گفت: چرا این قدر نگرانی؟ ببین هوا چقدر خوب است؟ خورشید را نگاه کن، باد را احساس می کنی؟

متوجه نیستی؟ ببین چطور موج های پیش روی ما به صخره ها می خورند و به آن شکل و وحشتناک از بین می روند.

موج دوم گفت: این تویی که متوجه نیستی، تو فقط جزیی از اقیانوسی

 

سایه مهره های بازی

در یکی از قصه های مجموعه مابینوگیون دو پادشاه دشمن با هم شطرنج بازی می کنند. در همین حین ارتشهایشان

در تنگه ای نزدیک با هم می جنگند و یکدیگر را از بین می برند.

پیام آورانی از راه می رسند و خبر جنگ را می رسانند. پادشاهان گویی نمی شنوند و خمیده بر صفحه شطرنج مهره های طلا را جا به جا می کنند. کم کم آشکار می شود که دگرگونی های جگ پیرو دگرگونی های بازی است.

نزدیک غروب یکی از پادشاهان ضربه ای بر صفحه شطرنج می زند و آن را بر زمین می اندازد زیرا رقیب کیش و ماتش کرده است و چیزی نگذشته سواری خونین و مالین به او می گوید: ارتشت گریزان است مملکت ات را باختی.

 

روزی که در روزهای هفته نیست

روزی ملانصرالدین به دکان رنگرزی رفت و گفت: می خواهم لباس هایم را رنگ کنم. اما رنگ آنها نه سبز باشدف نه زرد، نه قرمز و نه آبی

رنگرز گفت تو هم یک روزی آنها را بیاور که نه شنبه باشد نه یکشنبه و … و نه جمعه

 

نجار و پسر تنبل

یک بابایی به پسرش چند تکه چوب داد و گفت: اینها را ببر پیش نجار بگو روی هر تخته ای 5 سوراخ درست کند.

پسر تخته ها را پیش نجار برد و سفارش پدر را به نجار گفت.

نجار مته را به پسر داد و گفت من وقت ندارم خودت تخته ها را سوراخ کن. پسر مدتی با مته ور رفت و فهمید که کار او نیست. به نجار گفت: پدرم گفته هر تخته ای دو سوراخ هم داشته باشد اشکالی ندارد.  نجارگفت باشد سوراخ کن.

پسر باز هم مشغول کار شد و بعد از مدتی گفت: پدرم سفارش کرد که اگر دیر می شود نچار را عاجز نکن هر جفت تخته را یک سوراخ بگذار.

 

یک دیدگاه بنویسید