خبر بد سال 99
امروز خانه که رسیدم مامان نبود، یکم استراحت کردم اما خبری نشد، زنگ زدم و پیامک فرستادم جواب نداد، تا اینکه صدای زنگ در شنیده شد، مامان بود گریان و غمگین.
گفت یک جفت دمپایی بگذار ، گذاشتم پوشید و یک راست رفت حمام، لباس خواست دادم و وقتی دیدم بازم گریه می کند، گفتم چی شده؟ گفت عباس دایی ات فوت کرده
مامان شام که نخورد و همش غصه و گریه تا جایی که حالش بد شد و دائم بالا می آورد و حالت تهوع داشت. هر کار می شد کردیم تا با نسخه های خانگی استفراغش بند بیاید و کمی بهتر شود و بتواند بخوابد. البته بیشتر امید در تقلا بود و کمک کرد که واقعا دستش درد نکند.
روز ۱۳ آبان را که هم عید بود و تعطیل رسمی، به مناسبت فوت دایی سر کار نرفتم و خانه ماندم، ناهار پختم، ظرف شستم، تمرین محتوا نویسی را انجام دادم و خوابیدم. اما در کل روز کسل کننده و بی حالی بود.