حکایت
در یکی از روزهای فصلِ بهار، ملانصرالدین داشت میرفت خانهاش که به صرافت افتاد خوب است از وسطِ جنگل میانبُر بزند. با خودش گفت «حالا که میشود از میان جنگلِ سرسبز و قشنگی میانبر بزنم و هم به نغمۀ پرندهها گوش بدهم و هم گلهای رنگوارنگ را تمام کنم، چرا از این جادۀ خاک و خُلی و پُرچالهچوله بروم و بیخود راهم را طولانی کنم؛ آنهم در چنین روزی که حقیقاً عروسِ روزهای بهار است و هیچ معلوم نیست دیگر چنین فرصتی برایم پیش بیاید.»
بعد، راهش را کج کرد و رفت توی جنگل. اما، چندان راهی نرفته بود که یک دفعه افتاد توی گودالی و لای بوتهها گیر کرد و پس از تلاش و تقلای زیاد خودش را از گودال کشید بیرون و ایستاد سرپا، که اینبار پاش سُر خورد و پُشتپُشتی افتاد توی یک چالۀ پُر از گِل و شُل.
مدتی همانطور ته چاله دراز کشید تا حالش جا آمد. بعد با خودش گفت «شکرِ خدا که از این راه میانبر آمدم؛ وقتی در چنین جای قشنگی چنین اتفاقات بدی میافتد.، ردخور ندارد اگر از آن جادۀ خاکی و خراب رفته بودم، تا حالا صد دفعه مرده بودم!»
|©️ نقل از کتاب همه حق دارند | لطیفههای ملانصرالدین| #قصه|
@shahinkalantari
Madresenevisandegi.com